تولدم مبارک !!!

سلام دختر کوچولوی ناز درونم!

خوبی ؟

تولدت مبارک خوشگله ... خانم خانوما کم کم داری بزرگ میشی ...

19تا پاییز ...

چقدر این طرفو اونطرف داشت!

چقدر شیرین و بعضی وقتا ...

امروز حسابی کوچولو شیطوون بودیا...

خوب می فهمیدم که ته دلت چه حسی داری ... انگار ازاد بودی ...

چقدر امسال تولدت سوت و کور و ساده بود ... اما چقدر دلت ارامش داشت ...

چقدر این ارامشو دوست دارم ...

خدایا ... سپاس ...

دختر کوچولوی من امروز بازم یه پاییز دیگه رو تجربه کرد ...

هنوزم کوچولو ء ... فکر میکنه بزرگ شده , اما برای من هنوز دختر کوچولوی هیجانی گاهی بهانه گیره!!

هرچند که یه وقتایی اذیتم میکنه , اما چیکار کنم ؟ عاشقشم ...

دختر کوچولوی نازم امروز چقدر اروم بودی ...

چقدر دوستت دارم گل من ...

دوست دارم که فقط به شاخه های درخت زندگیت اضافه نشه ... دوست دارم میوه بدی ... قوی بشی ... ریشه هات قوی بشه ... 

دختر کوچولوی عزیزم , دوست دارم خیلی شجاع و قوی بشی ... دلم میخواد از امسال فکر کنی تازه متولد شدی ...به تمام گذشته خداحافظ بگیو فقط قدر لحظه هاتو بدونی ...

دختر عزیزم , از امروز میخوام دوباره باهم شروع کنیم ... 

گذشته دیگه گذشته ... به امید اینده ی عالی ای که خدای بزرگ برات رقم زده قدم بردار ...

بای

اگه خدای منم مثله خدای ابوحمزه بود ...

از اینکه اینقدر از خودم دورم ...

از اینکه نمیدونم کیم ؟

خود واقعی من چی هست ...

خود واقعی من چه توانایی هایی داره دیگه خسته شدم ...

من فقط میدونم که چقدر ضعف دارم ... فقط نقطه های منفیمو تازه اونم نه همشو!!!

اگه همین نقطه های منفی رو هم کامل میدونستم و عرضه حل کردنشو داشتم خیلی خوب بود ...!!

خسته شدم از این همه ترس !! از این همه اعصاب خوردی ... روان پریشی ...

دلم ارامش میخوووواد .... یه ارامش ابدی !!

دیگه حتی با خدا هم بحثی ندارم ... انگار که ازم طلاق عاطفی گرفته!!!!!!!!!!

هستیم ... اما اینقدر که مانع و اتفاقای بد افتاده ترجیح داده که باشه ولی انگار نیست ...

بدم میاد که نمیتونم تشخیص بدم احساسای واقعیم چیه!!

از بعضی از احساسام میترسم ... از اینکه تو زندگیم بت دارم ... نمیخوام مشرک باشم ولی ...

اگه بخوام ایمان بیارم بازم رئیس قبیله به همون چشم بهم نگاه میکنه ...

من قافیه رو سال ها پیش باختم ...

زندگی من خیلی زود سخت گیری هاشو شروع کرد ...

مغزم ... قلبم ... تمام وجودم ... تک تک سلول های بدنم همیشه بار یه اشتباه رو به دوش میکشن ...

اوومدم اینجا حرفامو بزنم که بدونیکه کسی بدونه تمرین کنم که خود واقعیم باشم!!

اما ... بازم ترس!!!!!!!

از ادمایی که ...

همه زندگیم شدن همه ... من پرشدم از احساس خالی بودن ...

یه احساسی که تمام وجودمو پر کرده ولی اینقدر حجمش زیاد بود که سر ریز شده و کم کم منو به سمت مرگ تدریجی برد ...

مدت هاست که ادم افسرده ای شدم ...

نه اینکه همش گریه کنم و تنها باشم ... نه !!

هستم اما درونم دیگه فرق کرده ... من دارم درجا میزنم ...

فضای فکرم سیاه و سفیده!!!

بعضی وقتا میگم من که اینقدر مریم مقدسم!!!!!! اگه خیلی موضوع ها تو زندگیم نبود بازم این فکرو اندیشه رو داشتم ؟؟ چه بسا که به همه چی تو این سن گند میزدم !!

اوون موقع دیگه گردن کی میخواستم بندازم ؟؟؟

گاهی وقتا دلم میخواد عاشق شم ... یه عشق ناب ... اونیکه تو ذهنمه! شاید عشق بهم انگیزه بده ... ولی نه ... ادمی که خودش عرضه نداشته باشه خودشو جمع و جور کنه دیگه حتی عشقم نمیتونه براش کاری کنه ... فقط درگیر تر میشه !!! داغون تر ...

یکم ارووم تر شدم ...

ای کاش خدایا اون معجزه ای که میگنو تو زندگی من پیاده میکردی ...

نمیدونم تا کی میخوام این ادم مضخرف باشم؟؟!!!!

تا اخر عمرم ؟؟؟؟ یعنی تا کی؟؟

نمیدونم اینا تاوانه ؟؟ به قول دوستم : خدا نمیتونه به جای ما زندگی کنه!!

اره ... راست میگه " سما " مارو مستقل و با اراده افریدی , اگه قرار باشه همش معجزه و کمک کنی که دیگه میشه تقلب!!

اصلا خدا خیلی مهربوونه ما نمیبینیم!!! هاهاااا ... اگه خدای منم مثله خدای ابوحمزه بود ...

فعلا بسه دیگه.

شاید ...

پی حس همون روزام پی احساس آرامش

همون حسی که این روزا به حد مرگ میخوامش


اگه این زندگی باشه من از مردن هراسم نیست

یه حسی دارم این روزا شاید مردم حواسم نیست

اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاس من از مردن هراسم نیست

یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم میگم شاید مردم حواسم نیست

.....

من ...

ای کاش قدرت اینو داشتم که خدارو بیارم واسه یه روز پیش خودم...

هرچی سوال دارم ازش می پرسیدم...هرچی تو فکرمه ...

اینقدر تو بغلت گریه میکردم که اروم می شدم خدایا...

من بازم دارم صدات میکنم... انگار که توهم مثه مامانمی نمیشه باهات قهر کرد حتی اگه ادم دلش ازت پر باشه ...
خدایا اینقدر رویاهامو منتظر خودت نذار ...