من و خدا خیلی وقته که از هم طلاق عاطفی گرفتیم ...
اون راهشو میره و منم راهمو ...
خسته شدم از بس هیچی نشنیدم ...
دیگه از این همه سختی خسته شدم ...
لعنت به من ... لعنت به تقدیری که نطفه منو بست!!
حتی تنهایی هم ازم فراری شده...
همه وقتی از یکی شاکین میرن پیش قاضی یا وکیل میگیرن ...
من ...
من ؟؟
اما من کجا برم ؟؟؟ چیکار کنم که قاضی هم حوصله شنیدن حرفای منو نداره؟
من چیکار کنم که هیچکی وکیل من نیست؟؟؟
من چیکار کنم که این همه به قاضی التماس کردم و هیچی حواب نداد...
هیچی دلش برای من نسوخت ...
تو گوشاش پنبه گذاشت...
خسته شددددددددددددددددددددددددم
از این همه عقده و حقارت ...
از این همه شکست ...
از این همه غم ...
از این همه ناخوشی ...
از اینکه زندگیمو باختم ... از اینکه تو اوج جوونیم پیر شدم ...
از چی بگم؟
حتی حرفامو نمیتونم از شرم بنویسم ...
مگه یه ادم چقدر توان داره ؟؟؟
لعنت به من که فکر میکردم قاضی من معجزه گره ................................
دلم گرفته...
بی خود و بی جهت ...
از گفتن حرفای تکراری خسته شدم ...
خدا هم خسته شده ... میدونم ...
نه کودکی خوبی داشتم که دلم براش تنگ بشه ... نه حال درست و حسابی ... اینده ام که بخیر کنه!!!
دلم فقط مرگ میخواد ...
خدایا اینا کفره؟؟؟ نه ........... من کفر نمیگم ... فقط دیگه نمیخوام ....
دارم زجر میکشم........
من نه عاشق هستم
ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و تنهایی یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزد
من خودم هستم و یک دنیا ذکر
که درونم لبریز شده از
شعر حقیقت جویی
من خودم هستم و هم زیبایم
من خودم هستم و پا بر جایم
من دلم می خواهد
ساعتی غرق درونم باشم
عاری از عاطفه ها
تهی از موج سراب
دورتر از رفقا
خالی از هرچه فِراق
من نه عاشق هستم
نه حزین ِ غم ِ تنهایی ها
من نه عاشق هستم
ونه محتاج نوازش یا مهر
من دلم تنگ خودم گشته و بس
مَنِشینید کنارم پیِ دلجویی و خوش گفتاری
که دلم از سخنان غم و شادی پر شد
من نه عاشق هستم
ونه محتاج ِ عشق
من خودم هستم و مِی
با دلم هستم و هم سازیِ نِی
مستی ام را نپرانید به یک جمله....«هی!»